فلانی خسته نباشی ....
امروز که درِ خانه باز شد و خنده ی چهار دندانه ی پسرک را هدیه کرد به خستگی یک روزِ اداره ای ...حال ِخانه خوب نبود حالِ خانه گرفته بود و گرفتگیش از خیلی جاها معلوم بود دل ِماشین لباسشویی پرُ بود از انبوهِ لباس های ِنشُسته شمع دانی هایِ بالکن تشنه ی سه روز بی آبی بودند و حسّی نداشتند برای وا کردن ِ غنچه هایشان موهایِ پسرک تاخیرِ حمامش را مدام و ریتمیک تکرار می کرد لباس هایِ اتو نشده کنار اتو لم داده بودند و مدد می خواستند جای خالیِ ِ فرنی و پوره و سوپ فندق ِخانه در یخچال خود نمایی می کرد خانه دلش جارو می خواست ، طی می خواست و یک گرد گیری اساسی و تقریبا هیچ چیز سر جایش نبود حتی پسرک که بی شلوار سرمای سنگ های کفِ خانه را...